در خیابان راه می روم.کاغذی را روی زمین می بینم.آن را بر می دارم.چترم را می بندم.به دیوار مغازه ی قدیمی و زهوار در رفته تکیه می دهم.چشمان پیر وفرتوتم راریز می کنم.سعی می کنم نوشته ی روی کاغذ را بخوانم.نمی توانم.عینکم را در می آورم.حالا بهتر می بینم.به کاغذ چشم می دوزم.ناگهان از تعجب خشکم می زند.روی کاغذ نوشته شده(نادیا ریاحی).این اسم همسر مرده ی من است.وهمان یک نگاه داستانی را جلوی چشمان من بازگو می کند:
ـزود باش مامان!
ـباشه بابا الان میام.
مادرم سریع ولی با آرامش از خانه بیرون آمد.در را قفل کردوسوار
کالسکه شد.کالسکه چی به راه افتاد.قیافه ام واقعا خنده دار شده بود.کت وشلوار قرمز با پیراهن سبز پر رنگ.
به مقصد رسیدیم.مادرم در زد.پیرمردی با ظاهری شبیه به هنرمندان
قرون وسطا در را باز کرد.با نگاه به مادرم گفتم شما اول برو.
داخل شدیم.روی مبل نشستیم.از خجالت داشتم آب می شدم.
به مادرم چسبیده بودم.خانمی چاق و چروکیده به پذیرایی آمد.
و کنار پیرمرد (همسرش)نشست.بحث را مادر بنده شروع کرد:
خب حال شما خوبه و ....حدود دو ساعت حرف زدند که برای من مثل دو سال گذشت.مادر عروس از من پرسید که چه مدرکی دارید؟
داشتم مفصل توضیح می دادم که مادرم جفت پا وسط حرف من پرید وگفت:پس عروس خانم کجان؟خانم چاق داد زد:دخترم پس این چای چی شد؟وناگهان دختری زیبا ولاغر وارد پذیرایی شد.مات و مبهوت مانده بودم که....
ـآقا آقا الان یازده شبه نمی خواین برید خونه تون؟
به سمت خانه راه افتادم.با ذهنی پر از سوال های بی پاسخ درباره ی آن کاغذ!!!!
نویسنده : محسن عابدی